یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست
حالا که مقدر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثری نیست
بگذار که درها همگی بسته بمانند
وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست...
یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست
حالا که مقدر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثری نیست
بگذار که درها همگی بسته بمانند
وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست...
خود را به که بسپارم ؟
وقتی که دلم تنگ است
پیدا نکنم همدل
دلها همه از سنگ است
گویا که در این وادی
از عشق نشانی نیست
گر هست یکی عاشق
آلوده به صد رنگ است ...
دل من تنها بود
دل من هرزه نبود
دل من عادت داشت که بماند یکجا ....
به کجا ؟
معلوم است به در خانه تو !
دل من عادت داشت که بماند یکجا ....
به کجا ؟
پشت یک پرده توری که تو هر روز آن را به کناری بزنی
دل من ساکن دیوار و دری که تو هر روز از آن میگذری
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه یک باغچه بود
که تو هر روز به آن می نگری
راستی ....
دل من را دیدی .... ؟؟!
خیلی سخته همه کنارت باشن و باز احساس تنهایی کنی.
وقتی عاشق باشی و هیچ کس از دل عاشقت باخبر نباشه .
وقتی لبخند می زنی و توی دلت گریه کنی .
وقتی تو خبر داری و هیچ کس نمی دونه .
وقتی به زبان دیگران حرف می زنی ولی کسی نمی فهمه .
وقتی فریاد می زنی
و کسی صدایت را نمی شنوه .
وقتی تمام درها به روت بسته س...
آن گاه دستات رو به سوی آسمان بلند می کنی
و از اعماق قلب تنها و عاشق و گریانت بانگ برمی آوری که:
« ای خدای بزرگ دوستت دارم! »
و حس
می کنی که دیگر تنها نخواهی ماند..............
شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم
در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم
و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟
خداحافظ ، تو ای همپای شب های غزل خوانی
خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی
خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم
خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !!!
تعداد صفحات : 2